رمان چشمهای وحشی | پردیس رئیسی(ادامه)
ایران رمان
درباره وبلاگ


سلام دوستان عزیزم...من اومدم تا توی این وبلاگ براتون کلی رمان ایرانی و خارجی بذارم...امیدوارم که خوشتون بیاد... ______________________ ×کپی برداری با ذکر منبع×

پيوندها
جی پی اس موتور
جی پی اس مخفی خودرو

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان ایران رمان و آدرس iranroman.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.










نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 1
بازدید ماه : 18
بازدید کل : 20299
تعداد مطالب : 31
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1

نويسندگان
ℕazanin

آرشيو وبلاگ
شهريور 1392


آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
شنبه 2 شهريور 1392برچسب:, :: 14:55 :: نويسنده : ℕazanin

آترین ــ معلومه که حالم بده . خیلی هم بده . تو داری با من چیکار میکنی ؟این چشمات دارن منو میکشن . دارن دیونه ام می کنن .
گنگ داشتم نگاهش میکردم . فاصله ی صورتش تا صورتم چهارپنج سانت بیشتر نبود . با چشمام زل زده بودم توی چشماش . حتی پلک هم نمی زدم . نمیدونستم باید چیکار کنم . قلبم توی سینه ام دیوانه وار می کوبید . رفتار آترین رودرک نمی کردم .
آترین ــ اینطوری زل نزن توی چشام که .....
باز دوباره حرفشو خورد . تصمیم گرفتم از دستش در برم که منو گرفت . این دفعه کامل منو به خودش چسبونده بود . وحشت زده نگاهش می کردم . با تماموجود دوسش داشتم اما نمی دونستم که آیا حس آترینم به من همینه یا نه . همینطور جلو و جلو تر میومد . اصلا ذهنم کار نمی کرد ... نمی تونستم حدس بزنم که چیکار میخواد بکنه ... ناخودآگاه چشمامو بستم و سرمو به دیوار پشتم فشار دادم . فشار دستش روی بازوهام که تا همین چند لحظه پیش داشت انقدر زیادبود که داشتم له میشدم ، یکدفعه کم شد . کم وکم تر تا لحظه ای که دیگه حسش نکردم . چشمام رو آروم آروم باز کردم . دیگه آترین رو جلوم نمی دیدم ... سرمو پایین انداختم ... روی زمین نشسته بود و شونه هاش میلرزید ... داشت گریه میکرد . با تعجب نگاهش کردم . معنی رفتاراشونمی فهمیدم . نشستم کنارش . سرشو آورد بالا .
ــ چرا ......چرا ...
نذاشت حرفمو تمو کنم .
آترین ــ چرا چی ؟ چرا مثل روانی ها رفتار می کنم ؟ تونمی دونی ؟ چشمات نمی دونن؟ چرا با من اینکارو کردی ؟ چرا رها ؟ (بعد با صدای بلندگفت ) چرا ؟ جوابم رو بده !
شوکه شده بودم . وحشت کرده بودم . گیج بودم . نمی فهمیدم چه اتفاقی داره میوفته . سرم گیج رفت . دستم رو گذاشتم رویپای آترین چشامو بستم . می دونستم رنگم پریده . عرق سرد روی همه جای بدنم نشسته بود .
آترین ــ رها حالت خوبه ؟ رها ........ جوابمو بده حالتخوبه ؟
دستشو گرفتم و توی دستم فشردم و گفتم :
ــ خوبم ......خوبم
آترین ــ چت شد یه دفعه ؟
ــ یکم سرم گیج رفت .
یه دفعه منو کشید توی بغلش .
آترین ــ الهی بمیرم که باعث شدم رهام حالش بد شه ! میخوای بریم تو ؟ اصن اگه حالت خوب نیست بریم بیمارستان .
ــ نه آترین آروم باش . خواهش میکنم شلوغش نکن .
ــ آخه ......
بعدم دستمو گرفت واول خودش بلند شد و بعد منو بلند کرد . دوباره منو کشید توی بقلش و با هم به طرفخونه رفتیم . نزدیک در خونه که شدیم از آغوشش اومدم بیرون و رفتیم توی خونه. باباماومده بود و حمام کرده بود و داشت لباساشو می پوشید .
سریع رفتم توی اتاق جوراب شلواریم رو پوشیدم مانتوموپوشیدم وشالمو انداختم روی سرم و رفتم توی حال . همه آماده بودیم . سوار ماشین باباشدیم . سر راه مامانم از آرایشگاه برداشتیم و رفتیم .
اون شب از عروسی هیچی نفهمیدم . فقط توی فکر حرفای آترینبودم . راستش نمی تونستم باورشون کنم . اگه منو دوست داشت پس چرا گریه می کرد ؟ چراپریشون بود ؟ چرا می گفت من با بقیه فرق دارم ؟ چرا توی چشماش غم داشت ؟ چرا پریشونبود ؟ چرا قبل از این نمی خواست به من نزدیک بشه؟
داشتم خل می شدم . نمی فهمیدم معنی رفتار های تضاد آترینچیه ؟
*************
شب همه خسته وکوفته برگشتیم خونه . با این که من خیلی نرقصیده بودم ولی خوب خسته بودم. طبق عادتهمیشگی با لباس مهمونی روی مبل ولو شدم . خبری از آترین نبود . ولی ماشینم تویپارکیینگ بود ! حتما رقته بود توی حیاط پشتی ! پاتوق همیشگی منو تصاحب کرده بود . آخه من همیشه وقتی ناراحت بودم یا دلم می گرفت می رفتم توی حیاط پشتی .
همینجوری روی مبل ولو شده بودم و کانال ها رو این ور اونور می کردم . مامان داشت بهم غر می زد و می گفت :
ــ بچه برو لباسات رو عوض کن بگیر بخواب . ساعت دو نیمهنصف شبه . من که دارم بی هوش میشم . میرم بخوابم . شب بخیر !
ــ باشه میرم . شب بخیر .
داشتم یه سریال رو توی یکی از این کانال ها می دیدم . یهنیم ساعتی طول کشید تا رفتم توی اتاق . رفتم توی اتاق . جوراب شلواریمو در اوردم . وایساده بودم وسط اتاق . یه دفعه از پشت زیپ پیراهنم آرومآروم اومد پایین . فهمیدم آترینه . خواستم حرفی بزنم ولی بعدش پشیمون شدم ... میخواستم ببینم این بار چیکار میکنه . بعد از این کهزیپم رو کامل آورد پایین .دستاشو آروم و نوازش مانند به پشتم کشید . یواش یواشدستاش رو آورد بالا تر تا رسید به گردنم . گرمای لباش روی گردنم تمام بدنم رو داغکرده بود .
گر گرفته بودم . قلبم دیوانه وا تویسینه ام میزد . تند و تند نفس می کشیدم . نمی دونستم باید چیکار کنم . از بودن باآترین لذت می بردم . ولی می ترسیدم . ازش مطمئن نبودم . رفتار هاش متغیر بود . نمیدونستم اگه کاری کنه پاش وای میستهیا نه . احساس نا امنی میکردم . بهش اطمینان نداشتم .



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: